علی کوچولو که بود مینشست روبرم و من براش نقاشی میکشیدم...
گل.. ماشین.. خونه...
و اینکه چون میخواستم بچه نقاشی رو خوب ببینه همه چی رو روبه سمت علی میکشیدم.. ینی برای خودم برعکس نشون میداد و برای علی که جلوم مینشست درست
یه مدت گذشت و گفتم علی حالا تو بیا بکش من نگاه کنم..
با شیرین زبونی گفت باسه
نفاشی رو کشید ولی...
ولی برعکس:دی
نگو که بچه که نمیدونه.. دست من رو نگاه کرده و دیده من اونجوری میکشم فک کرده که اونم باید برعکس بکشه همونطوری:دی
خواهرانه: آبجی به فدات.. عزیزم....
تاریخ : دوشنبه 92/9/11 | 10:38 صبح | نویسنده : آبجی جون | نظر